هنر و سرگرمیادبیات

چکیده: "راهب سیاه سیاه چخوف" توسط فصل

در سال 1893 کار A.P. چخوف، ایده ای که او در یک رویا دید. نابغه و ماندگانا مسائل اصلی مربوط به نویسنده است. ما خلاصه ای از داستان چخوف "سلطان سیاه" را ارائه می دهیم.

فصل 1

موریتس آندری Vasilievich Kovrigin، دکتر به من توصیه کرد تا به به روستای بهار و تابستان بروم تا آرزوهایم را برطرف کنم. در همان زمان، یک نامه از یک دختر آشنای قدیمی و یک معلم از Borisovka، که از او دعوت کرد بازدید کرد، آمد. پس از بازدید Kovrinka بومی خود، قهرمان رفت به معلم خود، باغبان مشهور Pesotsky. بنابراین کار او "سیاه مونک" چخوف آغاز می شود. خلاصه شرح مختصری از خانه و باغ یهر سمیونیچ را شامل نمی شود. ما فقط متوجه می شویم که Pesotsky تمام زندگی خود را به پرورش و مراقبت از گیاه اختصاص داده است. نتیجه باغی با شکوه بود که کارگران از صبح تا شب کار می کردند. بله، و مالک خود را به او تمام وقت خود را، به ندرت حتی جسارت حتی برای خروج کوتاه از املاک. کمک بسیار زیادی به پدرش در کسب و کارش توسط تاتیانا، زن متاهل، ارائه شد.

شب اول Kovrigin، همراه با دختر، در باغ صرف: آنها در انتظار سرما و آتش سوزی وجود دارد. آنها درباره زندگی گذشته، درباره آینده صحبت کردند. و Kovrigin به طور ناگهانی فکر کرد که در تابستان او ممکن است در عشق با تاتیانا، که او هنوز هم به عنوان یک دختر را می دانم.

فصل 2

در روستا قهرمان کمی خوابید و کار را متوقف نکرد. یک شب او یک سرواندا در مورد یک دختر با تخیل بیمار را شنید - آن را توسط مهمانان Pesotsky بازی کرد. وقتی موسیقی آرام بود، کورریژن با تاتیانا به بالکن رفت. او به او یک افسانه یک بار شنید، که قهرمان آن بود، به عنوان AP یادداشت می گوید. چخوف، یک راهب سیاه و سفید خلاصه ای از آن به شرح زیر است. یک هزار سال پیش یک ارواح راهبه سیاه در سراسر زمین راه می رفت. او در بسیاری از نقاط دیده می شد. سپس او از اتمسفر خارج شد و به جهان خیره شد. با این حال، یکی از این روزها شبح باید دوباره بر روی زمین ظاهر شود.

پس از گفتگو، کورریگن تنها به میدان رفت. و ناگهان یک قطب بلند و متحرک در مقابل او ظاهر شد. به زودی قهرمان به وضوح شاهد آن بود - یک راهب سیاه بود. چخوف - خلاصه افسانه هماهنگ با آنچه قهرمان شاهد آن بود - او توجه به سر خاکستری، ابرو سیاه و سفید، پا برهنه از معجزه. استاد هیجان زده به خانه برگشت و شب را در یک کشور متعالی گذراند.

فصل 3

پس از خروج مهمانان بین آندری Vasilievich و Pesotsky، گفتگو انجام شد. در اینجا محتوای کوتاه آن است. یک راهب سیاه و سفید - چخوف، او نیز بسیار نگران بود - تمام افکار کورگریین را تشکیل داد. با این حال، مالک درباره آینده صحبت کرد. واقعیت این است که باغ بعد از مرگ او ماه گذشته نخواهد بود. که پیرمرد ازدواج دخترش می ترسد - یک غریبه به راحتی تسلیم درختان برای اجاره می شود - و همه گمشده است. و پس از آن او پذیرفت که تنها مردی که او به راحتی می تواند Tanya را به او بدهد - این او، آندره Vasilyevich. Pesotsky ابراز امیدواری کرد تا مکالمه را پایان دهد: شاید همه چیز به خوبی پیش برود؟

فصل 4

یک روز، تانیا و یگور Semyonovich بسیار کاهش یافت. آنها تمام روز صحبت نکردند و کورگریین نقش صلحبان را بر عهده گرفت. او به آرامی دختر را متقاعد کرد که هر دو تا به حال گشوده اند و مورد نیاز بود که مورد بحث قرار گیرد. در این لحظات، آندری Vasilyevich به این ایده آمد: تاتیانا او را دوست دارد، و Pesotsky - تنها مردم او در این جهان می داند. به زودی Yegor Semyonovich و Tanya صلح آمیز در باغ سخن گفتند، و Kovrigin به پارک رفت.

فصل 5

سایه های شبانه قهرمان افسانه را یادآوری می کند. بلافاصله از پشت درخت یک شخص آشنا ظاهر شد. این بود - پس ما توضیح مکالمه و محتوای کوتاه آن را ارائه می دهیم - یک راهب سیاه و سفید. چخوف، به عنوان یک پزشک، در مورد وضعیت یک فرد مبتلا به روان در معرض خطر نگران بود. گفتگو با تشخیص آغاز شد که راهب یک روح است، نتیجه تخیل هیجان انگیز است. کورگریین چهره نسبتا نشاط هوادار را جلب کرد و این واقعیت است که او با لذت با Andrei Vasilyevich به نظر می رسد. پاسخ راهب ساده بود. استاد نابغه است، و این نشان می دهد توانایی او برای دیدن ارواح. Kovrigin فکر کرد که راهب افکار خود را خواند، و او پیشنهاد کرد که درباره حقیقت ابدی صحبت کند. با این حال، چشم انداز شروع به حل شدن در هوا، تا زمانی که به طور کامل ناپدید شد. این یک جلسه جدید از قهرمان با یک روح مرموز و محتوای کوتاه آن بود.

"سیاه مونک" چخوف توضیح مکالمه بین آندری Vasilyevich و تاتیانا را ادامه می دهد. وقتی Kovrigin بازگشت به خانه آنها ملاقات کردند. خوشبختانه با چشمهای درخشان از آنچه تجربه کرده بود، به تانیا عفت داد و برای همسرش پیشنهاد کرد.

فصل 6

در خانه Pesotsky یک فضای شاد و نگران کننده وجود داشت: آنها برای عروسی آماده بودند، و سپس میوه رسیده بود. Kovrigin سعی کرد که متوجه نشود که شروع شد. او سخت کار کرد، روابطش با تانیا را الهام بخش و با راهب ملاقات کرد. دومین بار دو بار یا سه بار در هفته به نظر می رسید و آندری Vasilyevich در نهایت به انتخاب و انحصار خود متقاعد شد.

پس از عصر عصر عصر، پس از آن جوانان به سمت شهر رفتند.

فصل 7

یک شب زمستان Kovrigin با یک راهب سیاه، با خنده و gesticulating صحبت کرد. پشت این اشغال و او را به طور تصادفی بیدار تانیا. همسر من توجه به عجیب و غریب آندریشا را ذکر کرده است: او به خود می گوید، به سختی می خوابد، لبخند می زند عجیب است. و در آن لحظه کورگریین متوجه شد که وضعیت او چگونه خطرناک است. "من دیوانه شدم،" او به تانیا و Pesotsky اعتراف کرد، که با آنها بود. و صبح او را به دکتر بردند و درمان شدند.

فصل 8

در تابستان اعصاب قهرمان بهبود یافت و دیگر راهبان سیاه را ندیده بود. یک بار در روستا، کورریژن یک بار به میدان رفت که اولین جلسه آنها برگزار شد. برای یک سال، آندری Vasilievich تغییر: راه رفتن شدت کند، صورت به رنگ پریده و پر از مواد مخدر و شیر است. حالا آزار دهنده بود. و بازگشت به خانه، مرد پدرش و همسرش را متهم کرد که زندگی خود را خراب کرد. پیش از این، قهرمان توسط megalomania دنبال شد ، اما او شاد و خوشحال بود. اکنون تقریبا متوسط است، اما برای هر کسی آسان نیست.

در نهایت، رابطه Kovrigin و Tanya به طور کامل خشک شد. همانطور که او از او خواسته بود که نسبت به پدرش مهربان تر باشد، هیچ چیز تغییر نکرده است. به جای شادی سابق، ناسازگار و نافرمانی های متقابل بوجود آمد.

فصل 9

Kovrigin صندلی خود را داده بود، اما نه در ماه دسامبر و نه در ماه ژانویه این سخنرانی انجام شد. آندری Vasilyevich به شدت بیمار بود. در حال حاضر او با یک زن زندگی کرد که او را مانند یک کودک دنبال کرد. به امید بهبود سلامت کورریژن، آنها به یالتا رفتند. در سواستوپول، جایی که برای شب متوقف شد، قهرمان تصمیم گرفت تا یک نامه از تانیا، که قبل از ترک آن دریافت کرده بود، چاپ شود. در حال حاضر او معتقد بود که وی بیهوده ازدواج کرده بود و بنابراین خوشحال بود که بخشی از آن را بخواند. او به طور ناگهانی به یاد می آورد که چگونه زشت عمل می کرد وقتی که به من گفت یور سمینیتک از او خواسته بود تا با تانیا ازدواج کند. سرانجام، کورریگن نامه را خواند. پدر فوت کرده است، باغ در حال مرگ است، و قلب تانیا با درد و نفرت سوخته است - در اینجا محتوای کوتاه آن است.

"سیاه مونک" چخوف با یک داستان در مورد مرگ قهرمان به پایان می رسد. پس از خواندن نامه، او را به شکوفه ها و اضطراب تجربه کرد، همانند ترس. به نظر می رسید که قدرت نفوذی که او و خانواده اش را برای مدت دو سال به ارمغان آورده بود بسیار بدبختی به بار آورد. تلاش برای کار شکست خورده است آندری Vasilyevich به بالکن رفت و دید نزدیک شدن پست. به زودی راهب پیش او ایستاد و پرسید که چرا کورریگین به استثنای او اعتقاد نداشت. و قهرمان ناگهان احساس سعادت سابق را دوباره و همه Tanya، یک باغ با شکوه، یک زندگی زیبا و زیبا است. صبح، Kovrigin "در حال حاضر مرده بود، و صورتش لبخند شادانه یخ زده بود" - کار "سیاه مونک" چخوف (خلاصه ای از فصل هایی که خوانده اید) را به پایان می رساند.

Similar articles

 

 

 

 

Trending Now

 

 

 

 

Newest

Copyright © 2018 fa.atomiyme.com. Theme powered by WordPress.